جدول جو
جدول جو

معنی گران سایه - جستجوی لغت در جدول جو

گران سایه
صاحب جاه و مرتبه، عالی رتبه، عالی مقام، گران پایه، باوقار، تاریک
تصویری از گران سایه
تصویر گران سایه
فرهنگ فارسی عمید
گران سایه
(گِ یَ / یِ)
کنایه از مردمی عالیرتبه و صاحب جاه و مرتبه. (برهان) (انجمن آرا). گران پایه. (آنندراج). ج، گران سایگان:
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
فردوسی.
چو دید آن دو مرد گران سایه را
به دانایی اندر سرمایه را.
فردوسی.
دو گرد دلیر گرانمایه را
سرافراز شیر گران سایه را.
فردوسی.
، جاهل و متکبر. (آنندراج) (انجمن آرا) :
نشسته به در (فریدون) بر گران سایگان
به پرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
، خیلخانه دار. صاحب سپاه انبوه. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
گران سایه
صاحب جاه و مقام عالی قدر عالی رتبه گران پایه: چو دید آن دو مرد گران سایه را بدانایی اندر سرمایه را، متکبر مغرور، جمع گران سایگان: نشسته بدر بر گران سایگان بپرده درون جای پرمایگان، صاحب سپاه انبوه خیلخانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
گران سایه
((~. یِ))
کنایه از شخص عالی، مقابل ام
تصویری از گران سایه
تصویر گران سایه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گران سلیح
تصویر گران سلیح
آنکه سلاح سنگین با خود دارد، کنایه از شجاع، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گران سیر
تصویر گران سیر
آنکه کند حرکت کند، کندرو، برای مثال دو سنگ است بالا و زیر آسیا را / گران سیر زیر و سبک رو به بالا (خاقانی - ۸۱۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گران مایه
تصویر گران مایه
گران بها، نفیس، عزیز، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گران پایه
تصویر گران پایه
بلندمرتبه، عالی رتبه، عالی مقام، برای مثال ازایشان هر آن کس که پرمایه بود / به گنج و به مردی گران پایه بود (فردوسی - ۷/۱۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(گِ یَ / یِ)
عمل گران سایه. رجوع به گران سایه شود
لغت نامه دهخدا
(گِ سُ)
آنکه سرین کلان دارد
لغت نامه دهخدا
(گِ سِ)
آنکه سلاح او گران بود. سنگین سلاح. شجاع. گرد. دلاور:
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشائی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
از رستاق ساوه و جزستان. (تاریخ قم ص 116)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
کنایه از مردم عالی قدر بلندمرتبه و بعضی گویند گران سایه کنایه از ذات فیاضی که زودانتقال نکند و از جا نرود و گویند کسی که حضور او مرغوب نباشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ خِ یَ / یِ)
یکی از عناصر چهارگانه است. (ناظم الاطباء). این ترکیب برساختۀ دساتیر است
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ / یِ)
هر چیز بیش بها و قیمتی و به عربی نفیس. (برهان) (انجمن آرا). هر چیز نفیس. (آنندراج). نفیس. (مفاتیح) (مجمل اللغه). پرارزش. پرارج:
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
ابوشکور.
درم خواست با زر و گوهر ز گنج
گرانمایه دیبای زربفت پنج.
فردوسی.
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست.
فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گرانمایه خواست.
فردوسی.
آن سرافراز و گرانمایه گهر
وآن گرانمایۀ پرمایه تبار.
فرخی.
هر کس که تو را خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیز است و مکرم.
فرخی.
حسین سپاهانی ساربان را به رسولی فرستادند تا مال و خراج مکران و قصدار را بیاورد و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری به اوی دادند. (تاریخ بیهقی). هستند از این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامهای گرانمایه. (تاریخ بیهقی).
دریای محیط است در این خاک معانی
هم درّ گرانمایه و هم آب مطهر.
ناصرخسرو.
با دیگر تحفه و هدایای گران مایه بخراج از روم بستدی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ملک او را مهلتی گرانمایه فرمود. (کلیله و دمنه). زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه).
که درج درّ گرانمایه را به قوت طبع
بشکل مدح تو آرم به سوزن تنظیم.
سوزنی.
زین گرانمایه نقد کیسۀ عمر
حاصل الا زیان نمی یابم.
خاقانی.
نوح بن منصور او را خلعتی گرانمایه بخشید و ساز و اهبت و آلت سپه داری و لشکرکشی با شعار خواجگی و وزارت جمع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51).
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایه های گوهر و مشک.
نظامی.
این گرانمایه باغ مینورنگ
که به خون دل آمده ست به چنگ.
نظامی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت، بنماز مشغول شد. اسب در زرع شد، اسب را همان جای بگذاشت و پیاده برفت. (تذکره الاولیاء عطار). و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. (جهانگشای جوینی).
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ.
سعدی (گلستان).
یکی را از ملوک پارس... نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. (گلستان سعدی) ، آنکه مایۀ بسیار داشته باشد. (آنندراج). مجازاً بزرگ. عالی مقام. والاتبار. رئیس. نجیب. اصیل. مقابل فرومایه و پست:
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده.
رودکی.
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
مبیناد بی تو کسی پیشگاه.
فردوسی.
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایه ای برگزید.
فردوسی.
برفت و گرانمایگان را ببرد
هر آن کس که بودند بیدار و گرد.
فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
از آن پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازهاپیش ایشان براند.
فردوسی.
چوگودرز کشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره.
فردوسی.
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
وزین داستان چند گونه براند.
فردوسی.
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست.
فردوسی.
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند.
منوچهری.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
منوچهری.
بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه ای قوی بود. (تاریخ بیهقی).
بدین لاله رخ گفته بود او نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت.
اسدی (گرشاسب نامه ص 23).
هر گرانمایه ای ز مایۀ خویش
گفت حرفی بقدر پایۀ خویش.
نظامی.
مرد را اعتبار در هنر است
کان گرانمایه از پی گهر است.
کاشف شیرازی (از بهار و خزان).
، مجازاً عزیز:
پسری داد گرانمایه که در طالع او
هر ستاره فلکی راست بنیکی نظری.
فرخی.
تن ما جهانی است کوچک روان
در او پادشاه این گرانمایه جان.
اسدی (گرشاسب نامه).
تن تو خادم این جان گرانمایه ست
خادم جان گرانمایه همی دارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 121).
ای ز شب وصل گرانمایه تر
وز علم صبح سبک سایه تر.
نظامی.
عمر گرانمایه در آن صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا.
سعدی.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم.
سعدی.
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم.
سعدی (طیبات).
غایب مشو که عمر گرانمایه ضایع است
الا دمی که در نظر یار بگذرد.
سعدی (طیبات).
عیان شدی که بها چیست خاکپایش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی.
حافظ.
صرف شدعمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود.
حافظ.
، فراوان. انبوه. بسیار: پس از چهار ماه لشکری گرانمایه از زنگبار می آمدند. (مجمل التواریخ). و ملک الروم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد و مسلمانان با چهل کشتی برفتند. (مجمل التواریخ). عمر، هرمزان بن عبدالله بن عبیداﷲ را با سپاهی گرانمایه بجانب اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ). و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ / یِ)
گران قدر. بلندمرتبه. عالی مقام:
نشسته به در بر گران پایگان
به پرده درون جای پرمایگان.
فردوسی.
از ایشان هر آن کس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گران پایه بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ یَ / یِ)
لقب بلاش ساسانی. (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(گِ سَ / سِ)
آنکه سیر او بدیر بود. (آنندراج). کندرو. دیررو. آهسته رو:
نقرس گرفته پای گران سیرش
اصلع شده دماغ سبکسارش.
خاقانی.
دو سنگ است بالا و زیر آسیا را
گران سیر زیر و سبک سیر بالا.
خاقانی.
، دیرنفوذکننده. به کندی نفوذکننده. بطی ءالتأثر:
کوشش جان برنیاید با گرانیهای جسم
آب در آهن گران سیر است چون آهن در آب.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گران سری
تصویر گران سری
تکبر غرور، صاحب سپاه انبوه بودن سپهسالار، مستی و مخموری، خشم غضب
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه کند حرکت کند دیررو دیر جنب مقابل سبک سیر: دو سنگ است بالا و زیر آسیا را گران سیر زیر و سبک سیر بالا. (خاقانی)، دیر نفوذ کننده بطی التاثیر: کوشش جان برنیاید با گرانیهای جسم آب در آهن گران سیر است چون آهن در آب. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرانپایه
تصویر گرانپایه
بلند مرتبه، عالیمقام، گرانقدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرانمایه
تصویر گرانمایه
هر چیز نفیس، پرارج، پرارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران سایگی
تصویر گران سایگی
کیفیت گران سایه گران سایه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران سرین
تصویر گران سرین
آنکه سرین کلان دارد بزرگ سرین
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سلاح سنگین با خود دارد، شجاع دلاور: میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
عالب قدر بلند پایه بلند مرتبه: از ایشان هران کس که پرمایه بود بنگج و بمردی گران پایه بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرانمایه
تصویر گرانمایه
((~. یَ یا یِ))
نفیس، باارزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گران پایه
تصویر گران پایه
((~. یِ))
گران قدر، بلند مرتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرانمایه
تصویر گرانمایه
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
بلندپایه، بلندمرتبه، عالی رتبه، عالی شان، عالی قدر، گرانمایه
متضاد: بی مقدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عزیز، گرامی، گرانقدر، محترم، ارجمند، عالی قدر، معتبر، مهم، ارزشمند، باارزش، گرانبها، نفیس
متضاد: ذلیل، خوار، بی ارزش
فرهنگ واژه مترادف متضاد